غبار

روی صندلی نشسته بود، روی صندلی زهوار در رفته ای که چوب پشتش رنگش پریده بود و پایه هاش ترک داشت و یه عمر روش غبار نشسته بود.

هوا سرد بود، هوایی که سوزشش سوزن داشت و  آسمونش صاف بود و ستاره هاش خاموش.

دستاش می لرزید، دستایی که باهاش یک عمر مردم رو سرگرم کرده بود. بچه ها رو خندونده بود.

چشماش خیس بود، چشمایی که یک عمر شادی مردم رو دیده بود. یک عمر لبخند بچه ها رو دیده بود.

قلبش آروم میزد، قلبی که همیشه برای انجام حرکاتش تند تند می زد. قلبی که با دیدن مردم قرمز تر می شد.

بدنش سرد بود، بدنی که حرکات یک دلقک رو به بهترین شکل در میاورد، نرم و آهسته، تند و فرز.

خاموش شد، خاموشی که مردم خاموش شدن، مردمی که لذت دیدن رو به لذت ندیدن ترجیح دادن.

5 دیدگاه

  1. نوامبر 14, 2009 در 02:56

    نمیدونم چرا همیشه این آدما اینجوری به پایان میرسن!
    شاید چون مردم و بچه ها رو شاد میکنن ، حقشون هم همینه !
    شاید باید افسرده کنن تا تو طبقه اشراف باشن !!!

  2. 10:10 said,

    نوامبر 14, 2009 در 22:34

    و تموم شد …

  3. محسن said,

    نوامبر 14, 2009 در 22:57

    شایدم ناتموم شد……

  4. نوامبر 15, 2009 در 00:31

    ما باید روشنش کنبم شاید ، شاید داره میگه :
    با یه چشمک دوباره من رو زنده کن ستاره ، نذار از نفس بیافتم تویی تنها راه چاره ..

    شاید بتوان دستش را گرفت !

  5. manizheh said,

    نوامبر 17, 2009 در 21:57

    بهلول را پرسیدند: حیات آدمی را در مثال به چه ماند؟ بهلول گفت: به نردبانی دو طرفه، كه از یك طرف، «سن بالا می رود» و از طرف دیگر، «زندگی» پایین می آید.


بیان دیدگاه